صفحه 76 |
ـ جز زيبايى و خوبى من از خداوند چيزى نديدم. خداوند شهادت را براى آنها تعيين كرده بود و آنها گروهى بودند كه گردن به تقدير الهى نهاده به سوى سرنوشت خود بار بستند. امّا يك روز خداوند بين تو و آنها در يك جا جمع مى كند و آنها شكايت كرده و آنوقت خواهى ديد كه پيروز كيست; اى پسر مرجانه، مادرت در عزاى مرگت اشك ماتم بريزد.
از شنيدن اين حرفِ عمّه ام، عبيدالله برآشفت از روى تختش برخاست و دست به شمشير خود برد، انگار مى خواست عمّه ام را ... زبانم لال چه مى گويم، مردى از بزرگان كوفه(1) نيز همين فكر را كرد، رو به عبيدالله گفت:
ـ يا امير، او زن است و زنان را به خاطر گفتارشان نبايد سرزنش كرد.
عبيدالله كه انگار آبروى رفته خود را كمى باز يافته باشد خواست اين حقارت را با نيش و زخم زبان جبران كند، پس رو به عمّه ام كرد و گفت:
ـ برادر و خاندانت از فرمان من سرپيچى كرده راه طغيان در پيش گرفتند، و خداوند قلب مرا با كشته شدن آنها شاد كرد.
ـ به جان خودم سوگند كه تو پيران ما را كشتى. چون درخت تناورى بوديم كه ريشه آن را كندى و شاخه هاى آن را بريدى، اگر با اين شاد مى شوى، خُب، شاد شدى، ديگر با ما چه كار دارى؟
عبيدالله ديگر تاب پاسخ گفتن به عمّه ام را نداشت، هرچه مى گفت جواب محكمى چون مشت بر حيثيت او فرود مى آمد و او خوارتر مى شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صفحه 77 |
در آخر خواست دل ها را با نشان دادن شخصيتى با كرامت از خود به دست آورد:
ـ اين زن شاعر و نثرپرداز است، به جان خودم پدرش نيز اين چنين بود.
ـ اى پسر زياد! زن را چه كار به نثرپردازى.
سنگينى نگاه مردم را به روى خودم احساس مى كردم، همه به ما نگاه مى كردند تا ببينند عمّه ام چه مى گويد و چه مى كند، سرم را از خجالت به زير انداخته بودم. كنارم فاطمه بود، او هم ناراحت بود و خسته. در اين فكر بودم كه آخر چه خواهد شد و عبيدالله چه دستورى درباره ما مى دهد كه باز صدايش بلند شد:
ـ آن مرد كيست؟
اين حرف را وقتى زد كه نگاهش بر چهره برادرم على سايه تعجب انداخته بود.
ـ او على پسر حسين است.
تعجّب عبيدالله بيشتر شد.
ـ مگر خداوند على پسر حسين را نكشته است.
على كه انگار نه زخم مصيبتى بر قلبش نشسته باشد و نه گرد خستگى راه و سنگينى غل و زنجير بر چهره اش باشد رو به عبيدالله گفت:
صفحه 78 |
ـ من برادر ديگرى داشتم كه او هم على بود و سربازان تو او را كشتند.
ـ نخير، خداوند او را كشت.
ـ خداوند جان ها را هنگام مرگ مى گيرد و همچنين روح كسانى را كه هنوز نمرده اند امّا در بستر خواب هستند(1).
عبيدالله انگار تازه يادش آمده بود كه پدرم به خاطر علاقه اى كه به نام على داشت نام همه پسران خود را على مى نهاد تا كامش به تكرار نام على شيرين شود، از طرفى ديگر جواب برادرم او را سخت ناراحت كرده بود;
ـ تو جرأت جواب دادن به من را دارى؟ اين جوان را ببريد و گردنش را بزنيد.
با شنيدن اين حرف، جلوى چشمم سياهى رفت و دنيا برايم به اندازه يك غروب خونين، تنگ و دلگير شد. بغض گلويم را گرفت و اشك از چشمانم جارى شد. نمى دانستم چه كنم، اگر على را ... عمّه ام نزديك على رفت و رو به عبيدالله باخشم فرياد زد:
ـ ابن زياد!
هرچه خون خانواده ما را ريختى بس است، يك نفر را هم نمى خواهى از ما زنده بگذارى؟ اگر مى خواهى او را بكشى ابتدا مرا بكش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صفحه 79 |
سپس او را.
عبيدالله كه حاضر بود براى يك لحظه بيشتر زيستن تمام دودمان خود را به خاكستر تباهى بنشاند و براى ساعتى بيشتر حكومت كردن گردن تمام نزديكان خود را بزند، از ديدن اين صحنه وجودش سراسر تعجّب شده بود. دست بر سرش گرفت و گفت:
ـ واى ... واى ... اين چه رحم و عطوفتى است كه بين شماست؟
على عمّه ام را آرام كرد و با نگاهى تمام صبر را به چشمان او پل زد;
ـ عمّه جان! آرام باش تا با او حرف بزنم.
بعد رو به عبيدالله كرد و در چرخشى كه به جاى مهر و عطوفت چشمانش پر از خشم و نفرت شد، به او گفت:
ـ مرا به كشتن تهديد مى كنى؟ مگر نمى دانى كه كشته شدن عادت ماست و شهادت در راه خدا مايه كرامت و سرفرازى ما.
عبيدالله ديگر حرفى براى گفتن نداشت. تمام حقارت به يكباره كاخ كبر و غرور را بر سرش خراب كرد. چون موجودى زبون و شكست خورده بر تختش تكيه داده بود و از خشم قرار نداشت. زير لب به نزديكان خود گفت:
ـ اين اسرا را به خانه نزديك مسجد بزرگ ببريد و محصورشان كنيد. سر حسين را در كوچه ها و محلات و بازار كوفه بگردانيد و به همه مژده فتح و پيروزى بدهيد.
صفحه 80 |
فتح و پيروزى؟! كدام فتح؟ من با تمام كوچكى ام مى فهميدم كه چگونه از نگاه كردن به چشمان برادرم على هراس دارد و حيثيت بر باد رفته اش تاب تحمّل طوفان كلام عمّه ام را در خود نمى بيند.
پدر جان تو آن جا بودى و ديدى كه اگرچه اشك از چشمانم جارى بود، نگذاشتم صداى گريه ام را كسى بشنود، نگذاشتم كسى لرزش شانه هايم را ببيند. درست است كه من پنج سال بيشتر ندارم، امّا بايد با صبورى و متانت به آن مردم بىوفا نشان مى دادم كه پدر من مرد صبورى چون تو بود. بايد به آنها مى فهماندم كربلا و تمام حوادث آن را ديده ام و سينه پر درد و قلبى پر غصّه امّا روحى بزرگ و صبور دارم.
بايد به آنها نشان مى دادم سكينه دختر حسين هستم... .
صفحه 83 |
هميشه زندگى من در تنهايى بوده است;
در حياط خلوت خانه ساكت دلم، نشستن و با خدا حرف زدن،زيبايى دلنشينى براى من داشته است. نه اين كه از ديگران بگريزم و از جمع بيزار و منزوى باشم، نه، اما با خود بودن و در سايه آرام بخش ياد خدا، و كمى آن طرف تر از حضور غفلت آور ديگران زيستن، زندگى من است.
و الآن در اين كوهستان كه سر به بام آسمان گذاشته، و بر طاق فلك بوسه سرافرازى زده، زندگى شيرينى دارم; اگر قبل از اين تنها با خدا حرف مى زدم، اما هم اكنون با رؤياى دلنشين تو لحظات را به دره نيستى سپردن و با خيال تو سخن گفتن، گوشه اى از گوشه نشينى من است. حرف زدن با تو همان حلاوت و دلربايى حرف زدن با خدا را دارد.
صفحه 84 |
در خواب و بيدارى نام تو ورد زبان من است.
تو خداى سرزمين قلب من هستى كه يكشبه تمام هستى مرا به پاى خود ريختى. تو تنها معشوق سراسر زندگى من هستى كه بال هاى پروازم را به آتش فروزان عشقت سوزاندى... من بت پرست نيستم، تو را هم خدا نمى دانم، اما گمان نمى كنم از خدا هم جدا باشى. تو نور خدا در ظلمت شب گمراهى من بودى، شبى به پهناى تمام هستى گمراهان، و نورى به بلنداى خدا و به ارتفاع پرواز. شبى كه بعد از عمرى در حصار قفس زيستن، آخر به پرواز درآمدم و آزادى را به پر و بال خود نشاندم، يعنى نشاندى. شبى كه هرگز فراموش نخواهم كرد و چگونه از ياد ببرم؟ از ابتداى غروب آن شب قلبم در سينه سنگينى مى كرد، دلم چون مرغى سركنده بال و پر مى زد، آرامش نداشتم، چون آتشى كه گذشتِ روزگار خاكستر بر آن نشانده باشد به انتظار نوازش نسيمى بودم كه آخر هم آن نسيم از مشرق نگاهت وزيد... .
آنها كه به كنار دير رسيدند، سر و صدايشان مرا بيرون كشاند. تعداد زيادى مسافر بودند كه انگار راهى طولانى پيموده بودند، با سر و روى خاكى كه غبار سفرى دراز را به همراه داشت. قصد اتراق در دير داشتند. آب به سر و صورت زده، به تيمار اسبان خود مشغول شدند.
از اول كه آنها را ديدم احساس عجيبى وجودم را پركرد; نه نفرت بود، نه ترس، و هردو بود. نه هيجان بود و نه دلهره، و هر دو بود; تا اين كه درِ صندوق را گشودند و سرت را بيرون آورده و بر نيزه زدند.
صفحه 85 |
اولين بار بود كه مى ديدمت و چه زيبا و آسمانى بودى. نگاه اول كه بر زلال چشمانت انداختم با تمام شور و عشق بر دلم خيمه عطوفت زدى. در دلم غوغايى به پا شد. انگار سال ها در انتظار ميهمانى بودم و بعد از شب هاى طاقت فرساى هجران و روزهاى زجر آور انتظار، آن ميهمان رسيده است و آن ميهمان تو بودى، تو بودى كه با نگاهت مرا به سوى خود خواندى.
آنها آتش افروختند و به عيش و نوش ـ غافل از آنچه گذشت و آنچه در پيش است ـ پرداختند. من از كنار پنجره اتاقِ سال هاى دورى ات به آنها مى نگريستم، البته آنها بهانه بودند و تو بهاى اشك هايى كه مى ريختم.
ناگهان دستى كه انگار از آستين آسمان بيرون آمده باشد، بر سياهى ديوار نوشت:
ـ آيا مردمى كه حسين را كشتند آرزوى شفاعت جدّش را در سر مى پرورانند.(1)
يكى از آن گروه برخاست تا دست را بگيرد اما دست غيب شد و چون نورى به آسمان بازگشت. گويى اتفاقى نيفتاده، آنها باز سرمست و غافل به شادى پرداختند كه دوباره آن دست آسمانى پديدار شد و اين بار نوشت:
ـ نه به خدا قسم آنها شفاعت كننده اى ندارند، و روز قيامت عذابى
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صفحه 86 |
سخت گريبانگير آنهاست.(1)
چند نفر عصبانى و غضبناك برخاستند كه آن دست و صاحب آن را بيابند كه باز با ناپديد شدن آن دست، شكست خورده و خشمگين برگشتند. شايد دلهره دل آنها را پركرده بود اما مى خواستند خود را بى خيال و آسوده خاطر نشان دهند كه باز آن دست بر ديوار نوشت:
ـ حسين را با حكم ظالمانه كه مخالف قرآن بود كشتند.(2)
ديگر نمى توانستند شادى كنند. هركدام به ديگرى نگاه مى كرد و از ترس هيچ كدام حرفى براى گفتن نداشت. چند نفر با ترس به طرف سر تو رفتند، آن را برداشته و داخل صندوق جاى دادند و بعد آرام هركدام گوشه اى خزيده، از نگاهم گم شدند.
آن ها رفتند و من از دريچه پنجره به آن صندوق مى نگريستم و مى گريستم. نمى دانم اين همه عشق و علاقه از كجا در دل من پيدا شده بود. تو كنار من بودى و من نمى توانستم تو را ببينم ... . شب مى گذشت و من همان طور در تاريكى شب تنها و عاشق به صندوق خيره بودم ... . ناگهان صدايى بلند شد، نه، صداهايى به گوش رسيد.
ـ سبحان الله ... لااله الاالله ...
صداهايى ملكوتى كه ذكر خداوند مى گفتند و او را به بزرگى ياد مى كردند. نمى دانم در و ديوار بود يا صداى تسبيح ملائكه. برايم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نظرات شما عزیزان: